دانلود داستان آنا یا الیزابت
پارت ۱
جیغ بلندی کشیدم و دست ملیسا رو فشار دادم،با ترس گفت:
ملیسا_من خیلی می ترسم،بقیش رو نبینیم!
آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزون گفتم:
من_باشه ولی کی تلویزیون رو خاموش کنه؟
همون موقع صدای شکستن چیزی از آشپزخونه اومد،جیغ بلندی کشیدیم و سرمون رو زیر پتو کردیم.دو مین بعد صدای جیغ دختری رو شنیدیم که می گفت:
دختر_الیزابت؟
ناگهان پتو از رومون بلند شد و محکم به دیوار خورد،جیغی زد و درحالی که گریه می کرد گفت:
ملیسا_بریم خونه ی ما؟
سری به نشونه ی مثبت تکون دادم،آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
من_با شمارش من از خونه بیرون بریم.یک،دو،سه.
همین که سه رو گفتم،هردو با سرعت به سمت در دویدیم.در رو باز کرد و از خونه بیرون رفت،همین که خواستم از خونه بیرون برم؛در با شدت بسته شد و یک مبل جلوش رو گرفت.درحالی که با ترس به در می کوبید،داد زد:
ملیسا_حالت خوبه؟چی شده؟
بغضم شکست و با هق هق داد زدم:
من_برو کمک بیار.
با بغض گفت:
ملیسا_نترس،زود بر می گردم!
ناگهان موهام از پشت کشیده شد و به سمت دیوار پرت شدم.سرم رو گرفتم و به اطرافم نگاه کردم ولی چیزی نبود،همون موقع دختر بچه ای که موهاش به دورش بود؛به سمتم اومد.به من اشاره کرد و با صدای آرومی گفت: