دانلود داستان دفترچه ده برگی

دانلود داستان دفترچه ده برگی
دانلود داستان دفترچه ده برگی
مقدمه:
گاهی وقت ها؛ فقط گاهی وقتها یکسری آدمها اطرافمان هستند که ما خواسته یا ناخواسته نمیتوانیم ببینیمشون
این آدم ها یهویی اوج میگیرند . یهویی آنقدر اوج میگیرند که وقتی به خودمان میآییم ؛ میبینیم که دقیقا بغل فرشته ها ایستادهاند و دارند با خدا صحبت میکنند.
حتما، برای اینکه متفاوت باشیم؛ لازم نیست که خاص باشیم.گاهی وقت ها همین که خودمان بفهمیم با همه فرق داریم،باعث میشود حسابمان از همه جدا بشود.و چه نعمتی هست که از دید خدا هم با همه بنده هایش فرق داشته باشیم….
به آرامی چشمهایم را باز کردم و انگار با تابیدن نور آفتاب به چشمانم،دوباره افکار همیشگی به ذهنم؛هجوم آورد.
اخیرا در کلاس های رواندرمانی،شرکت کرده بودم اما دیگر؛دلم نمیخواست که ادامه دهم.در واقع بدم میآمد، پیرو افکار دیگران باشم.
در سکوت محض،مقابل پنجرهی اتاقم ایستادم.بازم هم فکرم به هم ریخت.من!همیشه معتقد بودم نمیشود دو نقطهی مقابل هم،در یک جا حضور داشته باشند؛اما اکنون تهران پر شده بود از مردهای بیغیرت نسبت به وطن،و خوزستان پر شده بود از مردهایی که جان میدهند برای وطن!
تصمیمم را گرفتهام.با چمدان کوچکی که جز یک دست لباس و یک دفترچه با مدادش چیزی نداشت،به همراه چفیه و نخ و سوزن؛از اتاق خارج شدم.
من فرزند ارشد خانواده دولتخواه؛ اسمائیل،در سن بیست و چهار سالگی متوجه شدهام که هنوز کامل نشدم! از همین رو بلیطی به مقصد آبادان به عنوان داوطلبی برای دفاع از کشور،گرفتم.با اینکه شناخت کاملی از خدا ندارم؛ولی شاید خدا خواست و توانستم خودم را پیدا کنم.
(دوشنبه؛ساعت ??:?? دقیقه عصر)
به آرامی از اتوبوس پایین آمدم.از همان اول که وارد اتوبوسِ تهران_آبادان شدم؛شور و حال عجیبی به بدنم وارد شده بود.البته بماند که چقدر اشکِ پنهانی ریختم!
خوب سخت است فرار کنی فقط برای اینکه راهی پیدا کنی تا خود را بشناسی.آخر من چه میکردم!تنها برای اینکه خانوادهام را از نگرانی خارج کنم،نامهای در اتاقم مظنون به پدر و مادرم نوشتم: