دانلود داستان لیبرالیسم شرقی
با خودم گفتم در جامعه من چقدر مالتوس شرقی وجود دارد و دیده نمی¬شود…
مقدمه: برای تو می¬نویسم…تویی که دستانت یخ زده از سرمای دل های آدم بزرگ ها! تویی که حتی وقت نمی¬کنی با خدایت درد و دل کنی و مثل ما از درد های بی شمارت شکایت کنی…چراغ های سبز چهارراه ها شرمنده انتظار تو هستند…برف زمستان خجالت می¬کشد که ببارد…برای تو می¬نویسم عزیزم…تویی که دیدمت و نتوانستم برایت کاری بکنم…
دخترک، دستان یخ زده اش را بهم کشید تا شاید کمی گرم شود ولی بی فایده بود. منتظر ماند که مثل همیشه چراغ قرمز شود. چراغ های این شهر وقتی که رنگ خون می¬شوند به دخترک امید می¬بخشند. اتوموبیل ها یکی یکی توقف کردند.
قدش آنقدر کوتاه بود که برای صحبت با رانندگان مجبور بود روی پنچه پا بایستد. با دستان ظریف و یخ زده اش به شیشه خودرو ضربه زد. شیشه پایین آمد.گرمای داخل خودرو دستان یخ زده اش را کمی گرم کرد. لکنت زبان داشت و گفتن جملات برای زمان بر بود:
_آقا…گ…گل…می….می¬خرین؟
مرد بدون اینکه حتی به او نگاه کند با بی رحمی تمام گفت: نه!
شیشه را بالا داد و دوباره آن گرمایی که صورت سفیدش را نوازش می¬کرد قطع شد. چراغ سبز شد. عقب رفت و منتظر ماند که دوباره چراغ ها قرمز شوند. بدنش از سرما می¬لرزید و رنگ سبز چراغ را کمرنگ تر می¬دید.
دوباره قرمز شد. به سمت خودروی جدیدی رفت و به شیشه زد. زنی که راننده بود حتی شیشه را پایین نداد که گرمای داخل خورو خارج نشود و با دست اشاره کرد که