دانلود داستان همه تنهایی ترانه

دانلود داستان همه تنهایی ترانه
دانلود داستان همه تنهایی ترانه
توی همین فکرا بودم که یهو دیدم رحمدل به سمت اتاق خواب بابا و مامان رفت. سریع به سمتش دویدم و جلوی در ایستادم:
_آقای رحمدل، اینجا چیزی نیست که بهدردت بخوره؛ فقط یه تخت هست که میتونی ببریش. بقیه لباسا و خاطرات بابا و مامانمه که نمیذارم بهشون دست بزنی.
با اون قد کوتاه و هیکل چاق، به زور تا سر شونم بود. کمی منو کنار زد و داخل اتاق شد؛ به اطراف نگاهی کرد. وقتی دید واقعا چیز به درد بخوری دستشو نمیگیره، با صدای بلند که بی شباهت به نعره هم نبود، به کارگرا گفت بیان تخت رو هم ببرن.
به سمت در خونه رفت و یه نگاه کلی به همه جا انداخت.
رحمدل:_ به بابات بگو همیشه انقدر مهربون نیستم که فقط وسیله هاشو ببرم. بهش بگو فقط کافیه دستم بهش برسه!
رحمدل رو به کارگرا:_ تخت رو هم بیارید بار خاور کنید؛ تمومه کار.
با تموم شدن حرفش، از در خونه خارج شد. نفسمو عصبی بیرون فرستادم. واقعا چرا اینطوری شد زندگیم؟ از این خونه با وسیله های قشنگ و پر از وسیله های لوکس، فقط خونه خالی باقی مونده! به سمت اتاقم رفتم. خنده دار بود؛ حتی لباسامم روی زمین ریخته بود! فکر کردم یعنی یه کمد لباس هم به درد رحمدل میخورد؟!
این کلافگی ها و رفت و آمد رحمدل، خیلی وقت بود که ادامه داشت؛ این بار دیگه تیر آخر رو زده بود و خونه رو خالی کرده بود. نمیدونم باید بگم، حرف داره یا نه! اما هر چی باشه یه روزی دوست بابا بود و با ما رفت و آمد داشت. نباید با بچه دوستش این کارو بکنه.