تنها مینشینم و هزار و یک شب رو برای خود زمزمه میکنم؛
اما دیگر هزار و یک شب هم بیتو معنایی ندارد!
بدون تو قصه هزار و یک شب که نه… بلکه شهزاده بیعشق میخوانم!
چون من… شهزاده بیعشقم…!
دوستت دارم مجنون من،
همانقدر لیلیوار…
دوستت دارم فرهاد من،
همانقدر شیرینوار…
دوستت دارم دریای من،
همانقدر ساحلوار…
دوست دارم معشوق من،
همانقدر شهرزادوار…
عشقت اگر جار زدنی بود،ورد زبان محافل بود…
نه در قلب من!
عشقت اگر دیدنی بود،
درون موزه بود…
نه در خاطر من!
عشقت اگر زیبا بود،
تابلوی نقاشی بود…
نه خطی در ذهن من!
عشقت اگر بیهمتا بود،
بیهمتا میماند…
نه زخمی روی قلب من!
شرمندهام بهترینم
شرمندهام نازنینم
شرمندهام دلیل بودنم
تو گفتی دل نبند…
دل بستم و بیدلدار شدم!
تو گفتی عاشق نشو…
عاشق شدم و بیمعشوق ماندم!
تو گفتی رهایش کن…
رهایش نکردم و شکستم!
بیدلدار و بیمعشوق ماندم!
شکستم و نابود شدم!
اما هنوز هم دلداده و عاشقم…
الهه شهر عاشقیات میشوم،
اگر تک شاه قلبم شوی!
دخت افسانههایت میشوم،
اگر حاکم رویاهایم شوی!
دلدار بیهمتایت میشوم،
اگر امپراطور خاطرم شوی!
شهزاده هزار و یک شبت میشوم،
اگر کمی فرهادم شوی…!
آتش عشقت آنچنان گداخته نبود
اما سوزاند قلب تنهای مرا
سوختم و دل از کف دادم
سوختم و دلداده بیدلدار شدم…