عبور از خط قرمزهایی که جز صلاحش چیزی نبودند، او را از نزدیکان دور و دورتر کرد. و اما امان از لیلی…
چون ایمان آوردگان به آیات ما نزد تو آمدند، بگو: سلام بر شما،
خدا بر خویش مقرر کرده که شما را رحمت کند، زیرا هر کس از شما
که از روی نادانی کاری بد کند، آنگاه توبه کند و نیکوکار شود، بداند که خدا آمرزنده و مهربان است.»
– توکارت خیلی خوبه! ولی…
– ولی؟!
مرد جوان دستی به موهای فرش کشید و با صدای آرامی گفت:
– نوازنده گروه شدن، خرج داره دختر جان!
با شنیدن حرفش، عصبانیت سرتاسر وجودم را در برگرفت.
با خشم ویولن را در کیف کوبیده و روی دوشم انداختم؛ اما قبل از خروج از اتاقک استودیو،
برگشتم بهسمت آن دو مرد که متقاضیان را تایید و رد میکردند.
– خودتون و اون گروهتون برید به جهنم!
رمان آخته
درب را پشت خود محکم کوبیدم. دیگر متقاضیها که در سالن منتظر بودند،
با تعجب من و گامهای خشمگینم را بدرقه کردند. از ساختمان که خارج شدم،
چند نفس عمیق کشیدم. س*ـینهام از نفرت و خشم بهسختی بالاوپایین میشد.
صدای پاشنهی کشف ریحان، سوهانی به روی مغزم بود. بهسمتش برگشتم.
از یاد بردم در عابرپیاده یکی از شلوغترین خیابانهای شهر هستیم و با تن صدای بلندی فریاد زدم:
– تقصیر تو بود! تو من رو مسخره این عوضیا کردی! کار همیشهته.
ریحان جا خورد و نگاهی به اطراف کرد. دست دراز کرد بازویم بکشد که دستش را پس زدم و هلش دادم.
– گمشو!
از کنارش رد شدم و با گامهایی بلند بهسمت مقصدی نامشخص، حرکت کردم.
بغضی بیگانه به جان گلویم افتاده بود و هر لحظه، بر حمله خود میافزود.
میشنیدم ریحان صدایم میکند؛ اما عمدا نایستادم و بهسمت خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم.
تاکسی زردی نزدیک میشد که دستم از پشت کشیده شد.
با چهره مغموم و دلخور ریحان روبهرو شدم؛ اما آن لحظه ذرهای برای اهمیت نداشت.
برگشتم که دستی برای تاکسی تکان دهم؛ اما رفته بود. با خشم به سمت ریحان برگشتم و گفتم.
– چته؟ چی میخوای؟!