دانلود رمان حوالی عشق
خلاصه:
خلاصه:
منم الکی خودمو لوس کردم و گفتم:عه خجالت بکش آقا و به سمت مخالفش حرکت کردم
بردیا:ای بابا چقدم ناز داره..بیا خودم میخرم نازتو…
میدونستم که همه ی حرفاش شوخیه برای همین منم دنباله ی چرت گفتنش رو گرفتم..
_میگم خجالت بکش پسر مگه خودت خوار مار نداری؟
تیرداد که رو صندلی بغل دست راننده نشسته بود گفت:اییییش خانوم چقد
ادا میاد..بیا سوار شو آذین دیگ بسه شوخی..
اه زد تو حالمونا..
آرام:تیرداد نخود بزار ببینیم آخرش چی میشه پسره شمارشو میده یا نه؟
تیرداد:بله ببخشید ادامه بدید..
خنده ای کردم و تو ماشین نشستم بعد از من هم آرام اومد نشست
جفتم..منو آرام و نیاز و تیرداد و بردیا تو دانشکده یه گروهی واسه خودمون تشکیل دادیم
و شاخی هستیم برای خودمون…تیرداد و بردیا فوق العادن(جای برادری)..فک کنم
چون تفاوت سنیمون زیاد نیس انقد با هم جوریم..منو آرام و نیاز ۱۹ سالمونه ولی تیرداد
و بردیا دوسال از ما بزرگترن..رشته ی پنج تامونم معماریه..اوه تازه اینم بگم آرام دختر عمه ی تیرداده..
.اونا با هم فامیلن ولی بقیمون همینجوری تو دانشکده با هم آشنا شدیم
.ما دخترا ترم اولیم ولی تیرداد و بردیا ترم دومن
تیرداد:اوی آذین کجایی؟
_تو لباسامم دیگه..اینم شد سوال؟
بردیا:هه هه هه..خانوم نمکدون تشریف دارن..
_اصلا عادت داری مثل نخود بپری وسط حرف بری؟
بردیا خیلی بدش میومد که اسمشو مخفف کنم و بگم
بری منم وقتایی که میخواستم حرصش در بیاد بهش میگفتم بری..
آرام:اه بس کنید دیگه..مثل خروس جنگی میپرید بهم..نپرید بهم ..ما همه یه نگاه چپ بهش انداختیم
که خودش حرفشو ادامه داد:بچه ها از شوخی گذشته این قضیه ی پژوهش رو چی کنیم؟
_اه بزا نیاز بیاد ببینیم چی میشه..
بردیا:ایشالاه که نمرتونو نمیده..محمدی انقد عقده ای
شما هم که اون همه شلوغ میکنین..ترم پیش که ما رو…
تا بردیا خواست ادامه بده تیرداد اشاره کرد ساکت شه و گفت:اهم اهم..بچه تو جمع نشسته..
و با سرش به آرام اشاره کرد..آرامم شروع کرد تیرداد و زد..کلا جنگ جویین واسه خودشون..
یکم که تو ماشین شوخی کردیم بردیا ما رو رسوند و خودش رفت
خونه ی آرام اینا با خونه ی ما یه کوچه فاصله داشت و با هم رفت و آمد خونوادگی هم داریم
..ولی نیاز خونشون تو جنت آباده برا همون از هم یکم دوریم..خونه ی ما ونکه
..من تک بچم آرام هم تکه ولی نیاز یه خواهر کوچولو داره که تازه دوماهشه مامان باباش تازه
ه و س شیطونی کردن..بعد از اینکه از آرام خدافظی کردم به سمت خونمون راه افتادم
و کلیدمو انداختم تو در..خونه ی ما یه خونه ی خیلی بزرگه..
اول که وارد میشی یه حیاطه که توش درخت میوه های مختلفو کاشتیم
و بعدش توسط یه دری وارد محوطه ی اصلی خونمون میشیم..
از در که میای تو اول حال پذیراییه که از دو دست مبل کرم قهوه ای پوشیده شده
بعد سمت چپش، آشپزخونمونه که اونم به اندازه ی خودش بزرگه
..از حال پذیرایی پله های پارپیچی هست
که میره طبقه ی بالا و اتاق من اونجاس..یه اتاقی که عاشقشم
،دکوراسیونش محشره..یه اتاق