نرجس با یک دسته گل بزرگ و لبخند جذابی که نشون از خوشحالیش بود، میون انبوه جمعیت طبق
معمول ایستاده بود و مثل پاندول ساعت سرش رو این ور، اون ور میکرد. مانتوی آبی فیروزهای که
دیروز خریده بود با روسری سبزآبی که دور سرش گره زده بود رو ست کرده بود و عمداً قصدش از
پوشیدن این رنگ نمایش رنگ آبی چشمهاش بود که با سایهی ماهرانهی آبی رنگی که آرایشگر
واسهاش زده بود، این نمایش خیره کنندهتر شده بود. حدود یک ربع بعد قامت رشید مردی از پشت
شیشه دیده شد که برای لحظهای همه نگاهها رو به خودش جذب کرد و وقتی عینک دودی
مارکدارش رو از روی چشمهاش با پرستیژ خاصی برداشت، صدای «اوه» همگانی مردم که
نشون از تحسینشون بود، توی گوش نرجس پیچید و باز این نرجس بود که هربار وارد فرودگاه
میشد از نگاههای خیره و این صداهای تحسین، حرص میخورد و عصبی میشد. لحظهای
بعد مهماندارهای مجرد که حسابی برای خودنمایی به این کاپیتان جذاب آرایش کرده بودند،
از او با سرافکندگی جدا شدند و نرجس تونست، برای اعلام حضورش دستی تکون بده.
فرهاد وقتی دوباره نرجس رو توی صف انتظار دید، لحظهای کپ کرده و ایستاد، بعد به
ناچار با کلافگی دستی تکون داد و به سمت نرجس پا تند کرد.