نفس نفس زنان ایسادم و گفتم:یلدا یلدا،وایسا دیوونه!
یلدا خندید و گفت:عه ادرین اومدیم پارک خوش بگذرونیم تو هم بدویی برات بهتره لاغر میشی.
اخم الکی کردم و گفتم:عه من چاقم!
لبخندی زدو دوباره دوید،چه نفسی داره این دختر!دو بار دور پارک دنبالش
دویدم باز هم داره به دویدن ادامه میده.
جوری که بشنوه گفتم:باشه یلدا من تسلیم. بعد دستم رو به نشونه آتش بس
بالا بردم که یلدا خندید و گفت:مثل یک بچه خوب تسلیم شدی!
حالا که من بردم باید ببریم کافی شاپ. به نشونه تایید سرم رو تکون دادم
و سوار ماشین شدیم که گفت:ادرین؟ نگاهش کردم و گفتم:جانم؟
سرش رو انداخت پایین و گفت:راستش یه مسئله ای پیش اومده بود
می خواستم باهات درمیون بزارم. همینطور که فرمون رو می چرخوندم گفتم:چه مسئله ای عزیزم؟
نگاهش رو به شیشه دوخت و گفت:ولش کن اصلا،چیز مهمی نیست.
نگاهش کردم که گفت:باشه میگم اما الان نه،باز هم آمادگیش رو ندارم.
سرم رو تکون دادم و با رسیدن به کافه ترمز کردم و از ماشین پیاده شدیم.
یلدا نامزدم هست،نامزد رسمی هم که نه اما قراره با هم ازدواج کنیم.
به چهرش نگاهی انداختم،چشمای طوسی رنگ و موهای قهوه ای.
جثه ریزه میزه ای هم داشت.
دانلود رمان درد عمیق من
اولین آشناییمون توی دانشگاه بود،شیطنتای دخترونش جذبم کرد.
با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحش انداختم و با دیدن اسم
مامان نفسی بیرون دادم و از جام بلند شدم که یلدا گفت:چیزی شده ادرین
سرم رو به نشونه نه تکون دادم و گفتم:تو بشین الان میام.
از در بیرون رفتم و تماس رو برقرار کردم
-جانم مامان؟ –کجایی پسر؟ -با یلدا بیرونم –باز با اون دختره ی،
استغفرالله! با حرص گفتم:آخه مادر من مگه یلدا چه هیزم تری به شما فروخته؟
مامان که معلوم بود داره حرص میخوره گفت:آخرشم این دختر صیرت
خودش رو معلوم می کنه،از من به تو نصیحت پسرم رابطت رو با این دختر تموم کن.
با حرص نفسم رو بیرون دادم و گفتم:این دختر چیه مامان مگه
یلدا گوجه فرنگیه!اون نامزد منه. مامان از پشت
تلفن داد زد:آدرینا یه لیوان آب بیار! بعد گفت:من نمی دونم
تا موقعی که با این دختر بهم نزدی پات رو توی خونه نمیزاری فهمیدی!؟ بعد هم تلفن رو قطع کرد.
با حرص وارد کافه شدم و روی صندلی نشستم که یلدا گفت:حالت خوبه ادرین؟
دوباره به صفحه موبایلم خیره شدم،عکس دوتایی من
و یلدا که بک گراند گوشیم بود و من با دیدنش لبخند روی لبم می نشست
لبخندی زد و گفت:به روز ازدواجمون فکر کن ادرین،چیزی تا اون روز نمونده.
پیشخدمت سفارش هامون رو که یلدا داده بود آورد
و گفت:سفارش دیگه ای ندارین؟ یلدا لبخندی زد و گفت:نه متشکرم.