تازه داشتم توی تختم جا به جا می شدم که صدای نحس نیما، داداش گرام رو عرض می کنم، خواب نازنینم رو از سرم پروند.
– خاتون، خاتون، پاشو بیا تلفن!
بی توجه به حرفاش بالش رو گذاشتم روی سرم و همون طور که چشمام رو می بستم، داشتم فکر می کردم کجای خوابم بودم؟ آهان، آره داره یادم میاد …
– خاتون با توام ها! اومدی یا قطع کنم؟
اه، حالا اگه این نیما لال مونی گرفت! نمی ذاره آدم دو دقیقه کپش رو بذاره.
– خاتون!
– خاتون و کوفت، بگو خاتون مرده، خبرش بعدا زنگ بزنه دیگه!
دوباره می خواستم چشمام رو روی هم بذارم که جمله ی نیما باعث شد به جاش سیخ بشینم سر جام.
– رعنا جان می فرمایند بعدا زنگ بزنین. مردن به لطف خدا!
چی؟ رعنا؟ نه!
– نیما جان داداشی، قطع نکنی ها؛ اومدم.
نیما: باشه رعنا جان، تو هم سلام به خاله اینا برسون، فعلا خداحافظ عزیزم.
– با تو هستم نیما! می گم قطع نکن، اومدم دیگه!
رو تختیم رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم و با دو رفتم سمت پذیرایی، نیما رو هل دادم و پریدم روی تلفن.
– رعنا، رعناجونم. قطع نکردی که؟
… –
– رعنایی؟
… –
– رعنا جونم؟
– سلامت کو؟
همون طور که نفسم رو بیرون می دادم، ولو شدم روی صندلی کنار تلفن.
– آخی، پس قطع نکردی!
– سلامت کو؟
– چطوری تو دختر؟! سمیرا جونم خوبه؟ الهی که من فداش بشم.
– می گم سلامت کو؟
– کارای اومدنت به کجا رسیده؟ اومدنی شدی یا نه؟
– خاتون، می گم سلامت کو؟
– خب زهرمار سلامت کو! سر قبرت هی هیچی نمی گم، سه پیچ می شه!
– تو هنوز آدم نشدی؟ آخه دختر این چه طرز حرف زدنه!
– رعنا جان گیر نده؛ سر صبحی حال ندارم.
– سرصبحی؟ خاتون یه نگاه به ساعتت بندازی بد نیست ها! ساعت یک ظهره.
– باشه بابا حالا جواب منو بده. کی میای بالاخره؟
– والا هنوز که هیچی معلوم نیست، احتمالا اومدنم عقب بیفته. شاید تا شیش ماه دیگه و شایدم بیشتر.
– وای رعنا شیش ماه؟! خیلی زیاده، تا اون موقع من می میرم که! زودتر بیا، به خدا طبقه ی بالای خونه رو یک ماهه واست تر و تمیزش کردم. با همین دستای خودم برات رنگش کردم.
– نمی شه، وگرنه خودت می دونی که من از تو بیشتر عجله دارم. طعنه های مامان و بابا داره دیوونم می کنه؛ بعضی وقتا می گم کاش با مسعود و اعتیادش می ساختم، ولی طلاق نمی گرفتم. باور کن زخم آشنا بدتر از غریبه هاست!