
خلاصه رمان :
ویدا دختری که رابطه ی عاشقانه با پسری به نام نیما داره. مدتی که از این عشق دو نفره می گذره نیما به ناگاه زیر تمام عاشقانه هاشون می زنه و با خواهر ویدا ازدواج می کنه. در همین حین پسری به نام وریا که به دنبال انتقام می گرده و از ویدا متنفره اون رو بدست میاره تا شکنجش بده. با وجود تمام این سیاه بختی ها ویدا همچنان چشم به برگشت عشق زندگیش داره.
ویدا کجای دختر بیادیگه روز اول دانشگاه دوباره میخوای دیر بکنی؟
ویدا: کشتی منو دیگه مانیا الان خودمو میرسونم ترافیکه خوب
چیکار کنم استاد که نیومده؟
مانیا: نه ھنوز شانست گفته فقط زودی بیا خدافظ
ویدا: باشه خدافظ
اه این ترافیک لعنتے دیگه چی میگه اگه روز اول دانشگاه دیر برسم
که خیلی بدمیشه از شر ترافیک خلاص شدیم و تاکسی به سرعت به
سمت دانشگاه حرکت کرد
کرایشوحساب کردمو پیداه شدم واے خداے من هیچوقت فڪرشو
نمیکردم بتونم پابه این جا بزارم ولی شد به ساعت نگاه کردم
دیرشده بود به سرعت راه افتادم کلی گشتم تا کلاسو پیدا کردم اما تا در کلاس رو باز کردم استاد که یه مرد جون بود منو از کلاس پرت کرد
بیرون هرچی التماس کردم رام نداد اه مرتیکه خل وچل رفتم نشستم
رویکی از صندلی های که تو حیاط دانشگاه بود و همینجوری داشتم