دانلود رمان ماه بی پناه ( جلد دوم راز رازک )
دانلود رمان ماه بی پناه
این رمان به ادامه جلد اول رمان “راز رازک” مربوط میشه.
در جلد قبل خوندیم که رازک توی شرایط سختی بود و سامیار میخواست با یه نقشه اون رو از این منجلاب بیرون بیاره.
افسانه خسرو رو در حال انجام عملیات سری دید و همونجا توسط خسرو تهدید به مرگ شد.
در این جلد اتفاقات غیرمنتظرهای رخ میده، اتفاقاتی مثل شروعِ پایان زندگی و یا حتی تولدی دوباره.
آیا سامیار میتونه بدونِ این که نظر یا احساسی در موردش تغییر کنه، هم خودش و هم رازک رو از این مخمصه بیرون بکشه؟
یا امکانش هست که سمیر شکست دوبارهای رو تجربه نکنه و خسروی لبریز از حس انتقام و خشم رو شکست بده؟
همهی این اتفاقات و پایان ماجرای تمامی شخصیتهای داستان رو در همین جلد بخونید.

دانلود رمان ماه بی پناه
مقدمه:
اولین صدای قیچی مصادف با ریختن قسمتی از موهای بلندش روی زمین است.
دارد توی آینه خودش را نگاه میکند و به جای جیغ زدن خیره میشود توی چشمهای خودش.
نگاهش به دنبال موهاییست که آرام آرام حرکت میکنند و به زمین میرسند.
دختری که دلش نمیلرزد و فقط به همین شکل ادامه میدهد،
ممکن است پای هرکسی را نیز از زندگیش کوتاه کند.
دختری که موهایش را کوتاه کرده، ترسناک است.
ممکن است روزی عشقت را از دلش ریشه کن کند.
ممکن است روزی به سفری برود و هرگز بازنگردد.
دختری که موهایش را کوتاه کرده است، میتواند از هرچیزی دل بکند.
” بهنام شوشتری”
دانلود رمان راز رازک جلد اول
قسمتی از داستان :
رازک:
روی تخت قدیمیم نشسته بودم. مسلماً دیوار رو به روم اونقدری که من بهش زل زده بودم جالب نبود.
حرفهای سامیار سردرگمم کرده بود، منظورش از انجام هرکاری برای رهایی از منجلاب چی بود؟
اون لحظه هل شده و مثل احمقها بهش “آره” گفته بودم.
تا حدودی خیالم راحت شده و دستهام از لرزش ایستاده بودن.
باید با بابا در مورد سامیار حرف میزدم، این رو یجورایی به عمو حمید قول داده بودم.
از جام بلند شدم و بعد از چرخوندن کلید توی در بازش کردم. هنوز مانتو و شلوار بیرونیم تنم بودن.
از کنار آشپزخونهای که مامان توش مشغول قاچ کردن هندوانه بود،
گذشتم و به بابا که روی تراس نشسته بود رسیدم. از توی حیاط آسمون بالای سرمون مشخص بود،
شب شده بود و ابرهای سیاه ماه رو پوشونده بودن. ماه مرده بود. بابا مشغول حساب و کتاب بود؛
راننده آژانس بود و سال پیش به زحمت از بانک بهش وام داده بودن.
توی این اوضاع و بهره زیاد، بابا چهطور میتونست به همه قسطها برسه؟
پوفی کشیدم و کنارش نشستم. روی تراسمون همیشه یه فرش داشتیم؛
اما بازم زمینش سفت بود. پاهام رو آویزون کردم و به دفتر حسابش خیره شدم،
دفتر و ماشین حساب و کارت بانکیش کنارش بودن. دست از نوشتن برداشت و گفت :
– تو که به حساب علاقه نداشتی.
چیزی نگفتم، هیچ انرژی برای حرف زدن توی تنم نبود. بابا گفت :
– چی شده بابا ؟
با بیحوصلگی گفتم :
– باید مقدمه بچینم؟