دانلود رمان من به برلین نمی روم
خلاصه:
روزها از پس هم گذشته و اینک الیسیما، دیگر آن نوجوان درماندهی شانزدهساله نیست؛ لیکن او را روزگار و حماقت خودش، عوض کرده است. او تازه دارد معنی “مجازات زنبودنش” را میفهمد. هفتسال از مرگ سام میگذرد و او در بالین خانوادهی طاهری تاب آورده است؛ خانوادهای که از یک نقطهی کوچک به همهی زندگیاش تبدیل شدند. همهچیز آرام به نظر میرسد؛ اما اصل ماجرا چیز دیگری است. در این میان، بازگشت دماوند به هیاهوی این آشفتهبازار، دامن میزند و…
پیشگفتار:
الیسیما نوجوان شانزدهسالهای بود که از ناتنیبودن پدرش باخبر میشود و نفرت از درونش فوران میکند. از بهر این نفرت، به دعا و نفرین روی میآورد. آهستهآهسته از دردها و رنجهای سام، ناپدریاش، آگاه میشود و نفرت پر میکشد و عشق جایگزین میشود؛ اما درست در جایی که این علاقه میتوانست شکوفا شود، نفرین عملی شده و سام میمیرد…
پ.ن: علی اکبر و کیاوش یه نفرند.
این جلد تقریبا، مستقل از جلد اول خود است.
نام رمان: من به برلین نمیروم
نام نویسنده: سناتور
دانلود رمان جلد دوم این مرد ویران است
تائیدکننده: لُر هانیه(حیات)
سطح رمان: پرطرفدار
ویراستار: ZrYan
ژانر: تراژدی، عاشقانه
سبک: رئالیسم

دانلود رمان من به برلین نمی روم
دانلود رمان این مرد ویران است جلد اول
مقدمه:
شب بود و
شمع بود و
من بودم و
غم!
شب رفت و
شمع سوخت و
من ماندم و
غم!
***
– الی؟ الی بدو علیاکبر اومد، داداش گلم اومد.
نگاهم را به آینه میدوزم؛ همهچیز مرتب است. موهای بور بلندم را زیر روسری ساتن پنهان میکنم. با چشمان قهوهایم، رژلب روی میز را نشانه میگیرم.”نه الیسیما، احمق نشو! باز میخوای آتو بدی دستش؟” منصرف میشوم.”میخوای مثل میتها باشی؟” بدون تعلل رژلب را برمیدارم، میچرخانمش که رژ قرمز زیبایی بالا میآید؛ جیغ نیست، خانمانه است. آن را روی لبم میکشم؛ لبهای صورتی بیرنگم، قرمز میشوند. دستمال را از روی میز برمیدارم و روی لبهایم میکشم؛ تا حدودی رنگش پاک میشود. اینگونه هم به حرف دلم عمل کرده بودم، هم عقلم! دستمال رژیشده را در سطل آشغال میاندازم و چادرم را روی سرم میکشم.
از اتاق بیرون میزنم. خانه شلوغ است؛ پر از مهمان است. خیلی از آنها را نمیشناسم و حس میکنم آنها هم همینطور. چندنفری که من را میشناسند، با من سلام علیک میکنند، من هم به گرمی پاسخ میدهم.
از خانه خارج میشوم و وارد حیاط میشوم. حیاط هم شلوغ است؛ عدهای مرد کناری ایستادهاند و مادر، سمیه، معصومه و زینب هم سمت دیگری زیر درخت پُربار انجیر به همراه خالهی کیاوش مشغول ریزریز صحبتکردن با یکدیگرند. چادرم را جلوتر میکشم که معصومه میگوید: