دانلود رمان کوتاه بوران
دانلود رمان کوتاه بوران
سایهی غم بر زندگیاش نشسته است. پشیمانی، حسرت و تنهایی او را بدین گونه گماشته.
او مدتهاست که تغییری نکرده؛ اما شاید بورانی سهمگین بتواند او را از این حزن طولانی رهایی بخشد…
پ.ن: دوستان هرگونه تشابه اسمی در این داستان تصادفی بوده و شخصیتها زادهی تخیل من هستند
و به زندگی شخص خاصی اشاره ندارد.
نام داستان کوتاه : بوران
نام نویسنده: Aida Farahani
ویراستار: .:~LiYaN~:.
ژانر: اجتماعی

دانلود رمان کوتاه بوران
دانلود رمان کوتاه بوران
مقدمه:
به هوا در نگر که لشکر برف
چون کند اندر او همی پرواز
راست همچون کبوتران سپید
راه گم کردگان ز هیبت باز…
بیایید ای کبوترهای دلخواه!
بدن کافورگون پاها چون شنگرف
بپرید از فراز بام و ناگاه
به گرد من فرود آیید چون برف
لحاف کهنۀ زال فلک شکافته شد
و پنبه کوچه و بازار شهر را پر کرد
و دشت اکنون سرد و غریب و خاموش است
آهای، لحاف پارهی خود را به بام ما متکان!
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ…
خروشد باد و بارد همچنان برف
زسقف کلبهی بیروزن شب
شب طوفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگمرکب…
***
قسمتی از داستان :
گریمور، روبروی آینه چراغانی شده نشسته بود و به سبیلهای بلند و مشکیاش نگاه میکرد.
مهران بیحوصله گفت:
– زود گریمم رو پاک کن محسن. سرم بدجوری درد میکنه.
محسن از روی صندلی بلند شد و مهران روی آن نشست.
محسن:
– تو که هیچ وقت حالت خوب نیست.
و در حالی که صورت مهران را پاک میکرد، گفت:
– خیلی وقته تنهایی پسر، دیگه وقتش شده آستینها رو بالا بزنی؛ ناسلامتی سی و پنج سالته!
– تو اگه راست میگی یک زن برای خودت جور کن،به ما هم کاری نداشته باش!
محسن خندید.
– بیا، گریمتم پاک کردم.
مهران از روی صندلی بلند شد و از اتاق گریم بیرون رفت.
محسن زیر لب گفت:
– هیچ وقت خداحافظی نمیکنه.
مهران وارد پارکینگ شد و در ماشینش را باز کرد. او یک شاسی بلند مشکی داشت که چند ماه پیش آن را خریده بود.
نگهبان در پارکینگ را باز کرد و او هم از آنجا خارج شد. فاصلهی محل کارش تا خانه زیاد نبود؛
اما میان یکی از شلوغترین ترافیکهای تهران گیر کرده بود.
چراغ قرمز شده بود و بچههای بیپناه، با لباسهایی پاره و چشمانی مملو از اشک میان ماشینها عبور میکردند و
با التماس از رانندههای ماشین ذرهای پول گدایی میکردند.