مقدمه:
نقابهایمان را باید برداریم. اینها ما را عذاب میدهد، ای کاش یاد بگیریم قضاوت بیجا، لبخندی که تظاهر به خوب بودن دارد، شاد بودنهایی که بیشتر ناراحت کننده است…
ما آدمها کارهایمان اشتباه است. تظاهر به لبخند داریم و نمیدانیم همه میفهمند لبخندهایمان واقعی نیست. ترکهایش را همه دیدهاند.
قسمتی از کتاب :
خسته از کارگاه بیرون اومدم. یادم افتاد به زری قول دادم با شلوار نو برم خانه، از بس عرق کرده بودم موهام به هم چسبیده بود. راه افتادم سمت بالا شهر؛ به خودم گفتم:
-ما که چیزی از اونا کم نداریم میرم از اونجا خرید میکنم.
کنار مغازهها قدم میزدم. همه با چشمهای گرد شده نگاهم میکردن، به خیالشون من آدم نیستم. به تیپشون نگاه کردم، همشون کت شلوار کراوات زده و سامسونت به دست، سر بالا راه میرفتن. بعضیها هم که تیپاشون داغون؛ یه تیشرت بلند تا زیر زانو و شلوار تنگ که فاقش تا زانوهاشون بود. فکر میکردن چون اینجا زندگی میکنن آدم هستن و ما آدم نیستیم. تو ویترینها دنبال شلوار میگشتم که چشمم به یک شلوار شش جیب کماندویی افتاد، همیشه عاشق این شلوار شش جیبها بودم، مخصوصا کماندوییش. الان هم یکی به رنگ مشکی پام بود.