دلنوشته دردهای ناگفته

دلنوشته دردهای ناگفته
نام کتاب: دردهای ناگفته
نویسنده: شیدا _
مقدمه:
دردهای نا گفته زیاد هستند…..
دلنوشته دردهای ناگفته
نام کتاب: دردهای ناگفته
نویسنده: شیدا _
مقدمه:
دردهای نا گفته زیاد هستند…..
بغضم در گلویم حبس شد ، ماتم برد، از یاد بردم بغضم را چگونه بشکنم…
آب دهانم را به سختی به پایین فرستادم…
گلویم عجیب رد داشت…
دهانم را باز و بسته کردم هر چه سعی کردم حرفی نتوانستم بزنم…
تنها یک چیز توانستم بگویم…
یعنی فقط من اضافی بودم……
***
یعنی در این دنیای بزرگ جایی برای من وجود ندارد….
پس چگونه میگویند انسان به وجود آمد تا زندگی کند ، ما که داریم تیکه های کوچک روح مرده مان را جمع میکنیم و با خود حمل میکنیم…
مگر زندگی کردن در این دنیا فقط برای جسم می باشد…
گلویم عجیب تیر میکشید زمین دور سرم میچرخید با صدای در اتاقم سرم را بالا آوردم نگاه کردم چشمم چیزی را نمی دید سایه ای محو بود، چشم هایم را مالش دادم ، با شنیدن صدایم شوکه شدم گرفته بود همانند دلم…..
ازم پرسید چی شده چرا دوباره صدای دعواتون بلند شده باز دوباره چیکار کردی..
این را که شنیدم بیشتر از قبل شکستم لبخندی زدم که خودم فقط میدانستم تا چه قدر بوی مرگ و ناامیدی می دهد و گفتم هیچی ببخشید این دفعه هم من مقصر بودم،فقط برو برو نمک به زخمم نپاش.
سری تکان داد و رفت چراغ را خاموش کردم به کنج اتاقم پناه بردم ، نگاهی به قفسم انداختم در نظرم زیبا ترین زندان دنیا بود…..
گوشیم رو برداشتم