داستان مجازی اما واقعی
پس تلاش کرد، پیگیر شد و شروع کرد. اولین نوشته اش را به نمایش گذاشت. در میان افرادی که به متن های او واکنش نشان دادن، پسری را دید…تعجب کرد. اما ناخودآگاه لبخندی بر لبانش نشست. فکر اینکه جنس مخالفی به او و نوشته هایش توجه دارد، او را غرق شادی کرد. خب ساده بود و تنها…او گناهی نداشت، فقط کمبود محبت و تنهایی را با تک تک سلول هایش حس می کرد. روزها گذشت و دخترک به آن پسر مجازی کم کم دلبسته شد. می نوشت به امید خواندن او، آمدن به خصوصی اش و تعریف و تمجید از او و نوشته هایش…شاید همه آن نوشتن ها بهانه بود برای صحبت کردن با آن پسرک مجازی…
حدود چند هفته از آن ماجرا گذشته بود و تمام ذهن دخترک فقط یک اسم را به یاد می آورد “علی” این اسم را از نام کاربری پسرک فهمیده بود که به انگلیسی “aliiiiii” نوشته شده بود. تصمیم خود را گرفته بود، باید رابطه اش را با او بیشتر می کرد پس….
مدام دستش را داخل موهای بلند قهوه ایش فرو می کرد و به آن ها چنگ می زد. آشوبی در دلش به پا بود. چشمانش تمام صفحه گوشی اش را رصد می کرد. “یک پیام”
بالاخره جوابش را داد. دستانش می لرزید. روی صفحه پیام متوقف شد. خواند، نه یک بار بلکه هزار بار آن متن را خواند:
“سلام عزیزم.
به نظرش آن خط کوتاه، زیباترین آواهای عاشقانه را در برگرفته بود. لب پایینش را از شدت ذوق به دندان گرفت. سریع صفحه سایت را بست و وارد تلگرامش شد. از لا به لای آن همه پیام، فقط یک نفر نا آشنا بود. آن هم به اسم “الهام”
برای خود هزاران دلیل قانع کننده آورد و صفحه آن دخترک ناشناس را باز کرد. نوشته بود:
“سلام عزیزم خوبی؟”
با کنجکاوی انگشتانش را تکان داد و نوشت:
طولی نکشید که جواب خود را دریافت کرد:
“وا الهامم دیگه”
پوزخندی بر لبانش نشست و تایپ کرد:
“عه چه جالب، نمی گفتی خودم نمی فهمیدم”
چند لحظه طول کشید تا باز پیامی از طرف دخترک دریافت کرد:
“مگه خودت نگفتی بیا تلگرام باهم حرف بزنیم؟”
اخم هایش به شدت درهم شد. این دخترک به او چه می گفت؟ آن کسی که خواستارش بود، این دخترک نبود…با عصبانیت انگشتانش را بر روی صفحه گوشی اش کشید:
“ببین خانم کوچولو من شما رو نمی شناسم. نمی دونمم دلیل پیام دادنت چی بوده و نمی خوامم بدونم. ولی اینو بدون، اون کسی که من منتظرشم پسره و اسمشم علیه”
خواند ولی جواب نداد. آنقدر اعصابش متشنج شده بود که گوشی خود را خاموش کرد و به رخت خواب رفت. مدام با خود فکر می کرد “پس چرا علی پیام نداد؟ یعنی چی شده؟؟” چشمانش را محکم فشار داد و سعی کرد کمی بخوابد.